سیارک «پ 213»

در این سیارک زیستن را تمرین میکنم...

نسل سوخته

  • ۰۰:۰۰


+ روایتی از یک نسل مرفه ، اما پر درد


«کیمیا بابا، بیا این کباب رو بگیر، سفره رو بنداز.»

«چشم»

خاطرم هست که از وقتی پا در دبیرستان گذاشتم، یا شاید حتی قبل تر از آن، مادرم همیشه وقتی تنبلی می کردم می گفت:«من که هم سن و سال تو بودم، یه خونه رو مدیریت می کردم! تازه مادر بزرگت هم مریض بود!»

یا مثلا مادربزرگم که همیشه می گفت خواهرش را او بزرگ کرده، نه مادرش!

همیشه این حرف ها را می شنیدم، اما ندیده بودم! تا شبی که این دیالوگ کبابی، بین کیمیا ی فیلم جواد افشار و پدرش رد و بدل شد. همان موقع سر برگرداندم و به مادرم گفتم:« مامان جدا قدیما دخترا خیلی مسئولیت پذیر بودن!» و داشتم فکر می کردم اگر پدر خودم بود و من، احتمالا یک نگاه التماس آمیز به مادرم می کردم که یعنی شما زحمتش را بکش. مادرم هم چشم غره ای می رفت و بنده ی خدا، مشغول آماده کردن سفره ی شام می شد. من هم نهایتا کاسه های ماست را دور سفره می چیدم!

مادر ما هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت:«من که بهت گفته بودم تو خیلی تنبلی و هیچ کاری تو خونه انجام نمیدی!»

من هم ترجیح دادم با همان چهره ی شطرنجی شده ام، بقیه ی سریال را تماشا کنم. در تمام آن مدت به کیمیا و به رفتارهایش، به اینکه چقدر خوب از برادر کوچکش مراقبت می کرد، به مادر و پدرش احترام می گذاشت ، در عین اینکه نظراتی مخالف با آن ها داشت، فکر می کردم و با رفتارهای خودم مقایسه. آن وقت بود که از عوامل پشت صحنه درخواست کردم چهره ام را شطرنجی تر کنند.

کیمیا تمام شد و ما هم خوابیدیم. صبح زود، قبل از ساعت هفت بیدار شدیم. می گویم شدیم، چون خواهر کوچکترم باید به مدرسه می رفت. بگذریم از لاف من که قبل از شروع سال تحصیلی به مادرم گفتم صبح ها، مدرسه بردنش با من! رختخواب ها را مرتب کردم و تصمیم گرفتم وقتی مادرم آمد، هیجان زده اش کنم. روی تخت را مرتب کردم، چون مادرم همیشه باید چند بار می گفت تا من زیر بار مسئولیت بروم! در تمام طول مدت مرتب کردن تخت، به نوشتن این کلمات فکر می کردم، و به عنوانی که می خواهم برای نوشته ام انتخاب کنم. «نسل سوخته» یعنی نسلی که در وفور نعمت سوخت و محرومیتی نکشید تا رشد کند.

ما که یاد نگرفتیم مسئولیت پذیر باشیم، چون اغلب تنها بودیم. ما که کنار آدم بزرگ ها بزرگ شدیم و از بچگی فکر کردیم بزرگیم، اما فقط یک طبل تو خالی بودیم. در وفور نعمت رشد کردیم و ارزش داشته هایمان را ندانستیم. نظامی فقید اگر هم نسل ما بود، می سرود :«نا برده رنج، گنج، خیلی هم میسر می شود!»

جامعه شناس نیستم، اما در طول مرتب کردن تخت به این هم فکر کردم که شاید علت این همه طلاق هم همین باشد... نمیدانم مشکل از تربیت ماست، یا مشکل از زمانه است یا ... هر چه هست، به طرز وحشتناکی خلا یک قطعه از پازل سعادتمندی ما را حس می کنم.

مرتب شدن تخت که تمام شد دستی به سر و گوش اتاق کشیدم و توقع داشتم وقتی مادرم بر می گردد ، کلی ذوق کند! اما...

خب اجازه بدهید این را ننویسم که مادرم گفت تخت را نا مرتب ، مرتب کرده ام و زد توی ذوق من! بگذریم از اینکه نسل ما توقع دارد بابت انجام وظایفش هم پاداش و آفرین بگیرد. این را هم نمینویسم که بین ظرف شستن با قیافه ی گربه ی انیمیشن شرک، به مادرم گفتم :«مامان من کار دارم!... میشه شما بقیه ی ظرفا رو بشوری؟» و آن بنده ی خدا هم آمد و پست را تحویل گرفت و من حالا نشسته ام و کلمه ی ششصد و بیست و یکم این یادداشت را می نویسم. این را هم نمی نویسم که شاید تمام ضمایر اول شخص جمع متن، اول شخص مفرد باشد و من فقط نوشتم «ما» ، تا شریک جرم داشته باشم. این را هم نمی نویسم که اگر واقعا تمام هم نسلیهای من این طور زندگی کنند و خیال کنند اگر «ادمین» یک گروه شده اند دیگر خیلی فرد مهمی هستند... چه بلایی به سر مملکتی می آید که مردمش... اصلا چه بلایی بر کودکان ما نازل می شود و ما چطور قرار است آن ها را تربیت کنیم؟ نگرانم از اینکه...

نه! این ها را نمی نویسم. شما هم نخوانده بگیرید.

  • ۳۴۸
ساکنم...
همین جا، همین حوالی...

بسم الله الرحمن الرحمیم
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan